تبسم جونی مامان تبسم جونی مامان ، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

تبسم لبخند زندگیمون

خاطره تولدت

شنبه سی آذر ماه مصادف با شب یلدا برای خرید میوه و آجیل با داداش علی بیرون رفتیم و پس از خرید کلی میوه از سه طبقه بالا اومدم و برای شب یلدا به پختن شام (سبزی پلو با ماهی) درست کردن ژله و تزیین هندونه و ... پرداختم، داداش علی هم خوابید... همه کارها انجام شده بود... علی از خواب بیدار شده بود و بیحال بود و میگفت گلوم درد میکنه، دست به سرش کردم دیدم تب داره.. سریع دست و پاش رو شستم و بهش استامینوفن دادم کمی تبش پایین اومد... بابا مهدی هم  از سر کار اومد.. با همدیگه شام خوردیم و دور سفره یلدا نشستیم.. همیشه بعد از غذا خوردنم تکون میخوردی.. اما بعد از شام دراز کشیدم دیدم تکون نمی خوری... میوه خوردم تکون نخوردی... کمی کیک خوردم یک تکونه...
29 دی 1392

تولدی دوووباره

شمارش معکوس روزها شروع شده اند... چیزی تا در آغوش گرفتنت نمانده است... هر روز که میگذرد خورشید برای من جور دیگری طلوع میکند و فرداها آغازیست دوباره... چند روز دیگر بالهای کوچکت را به دست خدا می سپاری و برای همیشه زمینی میشوی.. نه ماه گذشت، نه ماه درونم رشد کردی و در تمام این مدت با تک تک سلولهای بدنم احساست کردم... فصل های سال را یکی یکی با هم طی کردیم، با رشد شکوفه های بهاری تو در دلم جوانه زدی و با سبز شدن درختان تابستانی تو شدی ثمره زندگی من... با خش خش برگهای پاییزی تو در وجودم خش خش کردی و امید به بودنم را دو صد چندان ساختی و حالا با ریزش گلوله ی برفهای  زمستانی تو در آغوشم جای میگیری و شب های سرد زمستانی مرا گرم می...
29 دی 1392

نه ماه بارداری

از روزهای اولی که فهمیدم تو دلم جوونه زدی گهگاه حالت تهوعی بهم دست میداد.. این حالت بیشتر مواقع صبح زود و عصرها اتفاق می افتاد... گاهی این حالت تهوع منجر به بالا آوردن میشد و راحت میشدم و گاهی این حالت ساعتها ادامه داشت... بعد کم کم بزاق دهانم زیاد شده بود که با خوردن آبنبات یکمی این حالت بر طرف میشد...کم کم دهانم تلخ میشد... در ماههای بعد با بزرگ شدنت و به علت فشار خون در رگهام واریس پا و ناحیه تناسلی پیدا کردم... و همچنان با بیشتر بزرگ شدنت معده درد و کمر درد و پادرد هم گرفتم... گاهی اوقات معده ام ترش میکرد.. گاهی اوقات سردردهای شدیدی سراغم می اومد که به خاطر تو نمی تونستم قرص بخورم و باید این دردها رو متحمل میشدم... اما همیشه گرسنه بودم...
23 دی 1392

انتخاب اسم

کنجد جونم از وقتی که جنسیتت مشخص شد من مدام دنبال اسم برات بودم... البته بگم از اسم ملودی خیلی خیلی خوشم می اومد اما بابا مهدی اصلا از این اسم خوشش نمی اومد... مدام تو سایت های مختلف و مجلات مختلف دنبال اسم بودم... هر اسمی که خوشم می اومد بابا مهدی میگفت خوشم نمیاد... بالاخره به پیشنهاد یکی از دوستان نینی سایت به اسم النا رسیدم خودم خوشم اومد دیدم هم به اسم داداشت میخوره هم تلفظش راحته... مدام هم النا صدات میکردم... هر وقتی هم از داداش جونیت می پرسیدم اسم نی نی چیه میگفت النا... اما باز بابا مهدی از این اسم خوشش نیومد تا اینکه اواسط آذر ماه بود که بالاخره با بابا مهدی به طور جدی نشستیم برات اسم انتخاب کنیم. نظر بابا مهدی این بود که ...
23 دی 1392

خرید لباس

بالاخره  روز 7 آذر ماه بعد از مدتها بابا مهدی وقتش آزاد شد و تونستیم به خیابان بهار (بورس لباسهای نوزادی) بریم و برای گل دخملم خرید کنم... اینقدر لباسهای خوشگل و جینگیلی واسه دخمل ها بود که آدم دلش میخواست همه رو بخره... علی جونی خونه مادر جون مونده بود و ما با خیالت راحت به خرید رفتیم... اما چند تا مغازه بیشتر ندیده بودیم که من از کمردرد نمی تونستم روی پاهام بایستم و بنابراین مجبور شدیم همه خریدهات رو از یک مغازه انجام بدیم... دخمل نازم به علت اینکه خونمون دو خوابه هست و یک خوابش متعلق به من و بابایی میشه و یک خوابش که کوچکتر هست تخت و کمد و دراور و ویترین داداش علی داخلشه نتونستیم برات تخت بخرم... اما ایشالا که خونمون بز...
23 دی 1392

جنسیت کنجدم

کنجد جونم وقتی فهمیدم که تو دلم هستی از خدا فقط دو خواسته داشتم... اول اینکه صحیح و سالم باشی و دوم اینکه دخمل طلااا باشی... برای اینکه دختر بشی کلی روزها با خدای خودم حرف میزدم و میگفتم خدا جونم اگه صلاح میدونی بهم دختر بده که در حسرت دختر نمونم... همیشه دوست داشتم دو تا فرزند داشته باشم... یکی پسر و یکی دختر... که خدارو شکر بچه اولم به لطف خدا پسر شد... برای همین آرزو میکردم کنجدم دخمل بشه اما بابا مهدی میگفت نگووو چی باشه بگو سالم باشه ... میگفت این کار ناشکری کردنه... اما خدا جون خودش گفته خواسته هاتون رو به زیون بیارید منم فقط خواسته ام رو به خدا گفتممم... روز 11 تیرماه به سونوگرافی دکتر شاکری مراجعه کردم...
23 دی 1392

امانت الهی

روز 26 اردیبهشت ماه 92 درست مصادف با شب آرزوها برای خرید چند تا وسیله به داروخانه مراجعه کردم و به علت علایمی که در وجودم احساس کرده بودم یک بی بی چک نیز خریدم .. به منزل بازگشتم و با کلی حس مبهم شاهد دو خط قرمز پر رنگ روی بی بی چک بودم... حسم پر از شادی بود .. کلی در درونم ذوق کردم ... خداوند دوباره من رو لایق مادر شدن دانست و یکی از فرشته های نازش رو در وجودم به امانت گذاشته بود ...امیدوارم بتونم امانت دار خوبی برای این امانت الهی باشم... الهی آمین خدایا به خاطر اینکه آرزویم را در شب آرزوها برآورده کردی و من دوباره مادر شدم ازت سپاسگزارم خبر بارداریم رو بعد از چند روز به خاله هات و مامان پروین دادم که از شا...
23 دی 1392

افتتاح وبلاگ

سلام به دخمل نازم عزیز دلم اول قصد نداشتم واست وبلاگ بسازم و میخواستم خاطرات کودکیت رو تو وبلاگ داداش علی برات بنویسم اما احساس کردم بعد ها که بزرگتر بشی ازم گله کنی که چرا وبلاگ جداگانه نداری به خاطر اینکه احساسی تر  هستی چون دختری بنابراین تصمیم گرفتم وبلاگ جداگانه ای برات بسازم ... امیدوارم بعدها که بزرگ شدی از اینکه خاطرات کودکیت رو برایت نوشتم لذت ببری... این هدیه رو از من بپذیر کوچولوی دوست داشتنی من ...
21 دی 1392
1