خاطره تولدت
شنبه سی آذر ماه مصادف با شب یلدا برای خرید میوه و آجیل با داداش علی بیرون رفتیم و پس از خرید کلی میوه از سه طبقه بالا اومدم و برای شب یلدا به پختن شام (سبزی پلو با ماهی) درست کردن ژله و تزیین هندونه و ... پرداختم، داداش علی هم خوابید... همه کارها انجام شده بود... علی از خواب بیدار شده بود و بیحال بود و میگفت گلوم درد میکنه، دست به سرش کردم دیدم تب داره.. سریع دست و پاش رو شستم و بهش استامینوفن دادم کمی تبش پایین اومد... بابا مهدی هم از سر کار اومد.. با همدیگه شام خوردیم و دور سفره یلدا نشستیم.. همیشه بعد از غذا خوردنم تکون میخوردی.. اما بعد از شام دراز کشیدم دیدم تکون نمی خوری... میوه خوردم تکون نخوردی... کمی کیک خوردم یک تکونه...